دركتاب تاريخ كاشان نوشته عبدالرحيم كلانتري ضرابي (سهيل كاشاني )بانضمام ياداشتهائي ازاللهيارصالح به كوشش ايرج افشارآمده هست :
قالهر
(ص 14و15 وغيره )
(منقول ازيادداشتهاي صالح ):درترجمه محاسن اصفهان ازحسين بن محمدآوي (باهتمام عباس اقبال ،تهران 1328 ) آمده است <....ودرديه قالهرازناحيت اردهاركاشان بر ده فرسنگي ابروزكوهي هست ازيك نيمه آن كوه مانندعرق ازتن آب مي چكد. وآن آب هيچ قرارنمي گيرد وروان نيز نمي شود ، هرسال روزتيرازتيرماه روستايان آن نواحي در دامن كوه جمع مي شوند،هر يكي ازايشان ظرفي بردوش وفهري در دست ويك يك نزديك آن كوه ميرود وآن فهر را بر آن كوه ميزند وميگويد اي بيد دخت پاره اي ازين آب مرا ارزاني دار جهت معالجت فلان رنج كه دارد. هم درساعت آن رشحات از مواضع متفرقه بيك مقام جمع مي گردد وروان مي شود وتمامت ظروف را يكايك بر تعاقب پر مي گر داند. ودر آن بمعالجت هر دردي ورنجي كه عارض مي شود استعمال كرده شفاي كلي مي يابند ‹
(ص37)
مشاهدات اهالي:
آقاي محمدعلي عباسي :
حدودا ًقريب به هشتاد سال دارد.
ازاوخواستم دراين موردبرايمان بگويد.مي گويد :«هميشه پدرم مرحوم مشهدي علي اكبر،برايم مي گفت كه وقتي براي چراي گوسفندان به صحرا مي روي اگر به پلنگ آرام رفتي مبادا شاخه هاي درختان را براي سير نمودن گوسفندان بشكني ؛وقتي علت را پرسيدم اين گونه نقل نمود:
«من (مشهدي علي اكبر) وقتي دوازده ساله بودمگوسندانم را به درّه ي پلنگ آرام بردم تعدادي از شاخه هاي دو درخت را شكتم وبر روي درخت سوم رفتم كه از درخت شاخه هايي را بچينم ؛ خواستم از درخت پايين بيايم ديدم نمي توانم ، همانجا روي درخت نشستم وشروع به گريه نمودم واز فرط خستگي خوابم برد امّا وقتي ازخواب بيدار شدم خود را زير درخت نشسته ديدم .
****
استاد علي آقا از اهالي ويدوج سده(ازتوابع شهرستان كاشان)مي باشد وچندينسال است كه دار فاني را وداع گفته است ايشان در سالهاي گذشت يك درخت عرعر (نوعي درخت بلند مانند صنوبر)رادر درّه ي پلنگ آرام براي ساخت زغال قطع كرده بود . در هنگام قطع درخت صداي نا له شديدي در درّه پيچيده شده بود كه اطرافيان را به وحشت انداخته بود.
بعداز اين ماجرا او خانه اي ازسنگ در آنجا ساخت ودر آن سكونت يافت وبراي رهگذران ماجراي انداختن درخت را تعريف ميكرد و مي گفت « شايد چند برابر پول درخت را نذورات داده ام تا از ترس ووحشت خلاص شوم امّا هيچفايده نداشته است.
****
ابراهيم بيدگلي :
«يك شخصي كه از ده مجاور (سده گفت :«من يك سال در قالهر چوپان شيخ الاسلام بودم و هروز گو سفندان را از اين درّه مي بردم . يك شب نزد گوسفندان تنها بودم شخصي نزد من آمد وگفت :ديگر حقي كه گوسفندان را از اين درّه بياوري نداري اينجا مزاحم من مي باشي و پس از يك لحظه نا پديد گرديد . ديگر او را نديدم و روز بعد كلاً گوسفندان را تحويل دادم و رفتم
****
حليمه حيدري :دخترم در بيمارستان كاشان بستري بود نا اميد شده بودم در علم خواب ديدم درپلنگ آرام هستم يك خانم سپيدپوش آمدوتاسه مرتبه به من گفت:«دخترت خوب شده است »بيدارشدم ديدم دخترم به من نگاه ميكند. وشفايافته است.نذركردم كه درمحل پلنگ آرام چاي دارچين بدهم
****
خانم شيرين ابراهيم زاده :پدرم مرحوم ابراهيم ابراهيم زاده برايمان تعريف كرده است «زماني گوسفنداربوديم ودربالاي پلنگ آرام گوسفندان راشب درآقل نگه داري مي كرديم همينطوري كه درنمد دراز كشيده بودم نوري به سمت غاركشيده شد. من بلندشدم چندصلوات فرستادم . وخوابيدم لحظاتينگذشته بود ديدم صداي صحبت مي آيدازطرف غارحركت كردم نورسبزمشاهده مي شد. وليكن نمي شد فهميدكه صدا صداي زن است يا مرد اما بيشترشبيه صداي زن بودامانزديك كه شدم كسي نبود..من بازگشتم وخوابيدم لحظاتي نگذشت كه دوباره صداي صحبتهاي آنان راشنيدم اما من ديگربه سوي آنان نرفتم.
****
آقاي باقررضواني :من درزمان جواني كه به پلنگ آرام رفته بودم وجاي پاي رابرروي سنگ ديدم باخودگفتم مردم راببين به چه چيزهايي اعتقاد دارنداماوقتي ته خانه بازگشتم شبي درخواب ديدم كه به درگاي پلنگ آرام رفتم وسلام نمودم جواب سلام من پشت سرهم تكرار شد. (سلام .سلام .سلام و....) وبعدازخواب بيدارشدم وازآن به بعدبه اين مكان معتقدشدم
****
حاجيه خانم نظري متعلقه مرحوم حاج عباس رضواني :نوريسبزازسمت قبله مشاهده كردم كه به طرف پلنگ آرام كشيده شد. نگاه كردم ديدم كه نورها پنج عددهستند كه به طرف دره پلنگ آرام فرودآمدند.
*****
حاج حسين ابراهيمي :مرحوم پدرم مطلب برايم تعريف كرده است كه «مادرش مرحوم ملك جهان برايش نقل نموده (من دردره پلنگ آرام بودم خانمي باچادرسبز رنگ ازغارپائين بيرون آمدوبه طرف غاربالايي حركت نمود. ووقتي به غاربالايي رسيد ديدم كه درآنجاسه نفرشدند. وازغارخارج شدند.خواستندكه به سمت بالا برونداما خانمي كه چادرسبز پوشيدهبودآنان رابه طرف غارپائين راهنمايي كرد.
*****
استادرجب:
مشهدي عباس عباسي :درآن مكان خانمي رامشاهده كرده است؛ ومرحوم نورالله جدطايفه اصلاني كه به نقل ازفرزندش مشهدي نادعلي تعريف نموده است: «حدود ده دوازده ساله بودم ويك درخت سنجد كنار درب غار بودوچون محصول آن دير مي رسيد ، من مقداري از آنرا روي درخت خوردم وحالم بد شد .خواستم از درخت پايين بيايم امّا نتوانستم وبه سختي از درخت پايين آمدم ، اما هنوز حالم بد بود وبي هوش شدم ؛ احتمل مي دهم به دليل نارس بودنميوه ها(سنجد ) حالم بد بوده است ، اما زماني كه به هوش آمدم متوجه قطعه يخي در دهانم شدم و حالم كاملاً خوب شده بود .
****
مرحوم صفرعلي اصلاني فرزند نورالله ، به نقل از برادرش مشهدي نادعلي تعريف نموده است :
« دردرّه پلنگ آرام مشغول چراي دامها بودم خانمي رامشاهده كردم كه باچادرمشكي داخل غاربودباخودگفتم شايدازاهالي روستاباشد. وقتي نزديكترآمدم ديدم كسي نيست.» مرحوم صفرعلي اصلاني : شايدازمعدودافرادي است كه درزمان حيات خويش دربيابانها گذرانده است وفردي صالح وبي آزاراست .
****
اينجانب غلامرضا فلاح: حدود سي و هفت سال پيش ،در وقت اذان مغرب درحالي كه يازده سال بيش تر نداشتم از پله هاي پشت بام بالارفتم (از پشت بام منزل ما همه درّه پلنگ آرام مشخص بود )درست بالاتر از آب ريزي كه در بالاي غار بود ( حدود صد مترتا غار مي باشد) تعدادي چراغ فروزان(تقريباً دوازده چراغ)رادر حال بيداري كامل مشاهده كردم كه در ميان آنها چراغي از همه روشن تر به نظر مي رسيد ؛ اول گمان كردم آتشي روشن كرده اند ، مدتي صبر كردم ، اما هيچ نشانه اي از كم يا زيد شدن اين نورها را نديدم ، يك لحظه ياد زيارت افتادم وبراي اين كه مادرم هم اين پديده نادررا ببيند، از پشت بام پايين آمدم ومادرم راصدا كردم ؛ دوباره به سرعت به پشت بام برگشتم وهمان منظره را مشاهده كردم ، اما همين كه مادرم از آخرين پله بالا آمد تمامي نورها محو شدند ، انگار هيچ چراغ يا روشنايي وجود نداشته است .
آقاي حاج علي فلاح : مشغول چراي گوسفندان بودم مشاهده كردم ازسوي حرم سلطان علي ابن امام محمدباقر (ع) نورهاييبه طرف پلنگ آرام وبالعكس درحركت بودند. همچنين نورهايي رامشاهده كردم كه ازسوي حرم بي بي زبيده خاتون بنت امام جواد(ع)وبالعكس درحركت بودند.
****
حاج عقيل حداد:درعالم خواب ديدم كه دونفرسيدبه طرف پلنگ آرام درحركت هستند.به دنبال آنها رفتم. تااينئ كه آنها به درّّّه پلنگ آرام رسيدند.يكي ازآن دونفربه داخل غاربالايي رفت وشروع به قرائت قرآن نمودبانوايي بسيارخوش كه بنده حدودشصت سال دارم تاكنون چنين نواي خوشي رانشنيده ام.البته لازم به ذكراست كه درزمانهاي قديم دراين مكان روضه خواني مرسوم بوده است.
****
آقاي حاج عباس رضايي :هفتادسال دارم هنگامي كه دوازده ساله بودم همراه باپدرم لراي جمع آوري هيزم ازدرّه پلنگ آرام ميرفتم. مردم روستابه پدرم مي گفتند «ازاين مكان هيزم نبريد » پدرم درجواب آنها مي گفت اينچيزها خرافات است آن سال مايك انبار هيزم از اين درّه جمع آوري كرديم يك شب بعد از جمع آوري هيزم هاانبار آتش گرفت وتمامي هيزم ها به همراه انبار در آتش سوخت .
از آن به بعدپدرم گفت : «هيچگاه از اين درّه هيزم نخواهم آورد»
***
آقاي حاج عباس رضايي :
«دخترم (فاطمه)كه تنها فرزند من است دوساله بود كه به بيماري سختي مبتلا گرديد تمامي پزشكان مجرّب آن زمان از معالجه او قطع اميد نمودند ؛ فرزندم ديگر قادر بهحرف زدن نبود روزي به همسرم گفتم:
بيا تا پا برهنه به پلنگ آرام برويم تا شفاي دخترمان را ازبي بي مرضيه خاطون بگيريم ، وقتي به پلنگ
آرام رسيديم مقداري از آب چشمه را به فرزندمان خورانديم هنوز مدتي نگذشته بود گه فرزندمان شفا يافت وشروع به حرف زدن نمود.
لازم به ذكر است دختر من هم اكنون داراي سه فرزند مي باشد»
*****
زهرا هاشم زاده (علي اكبر) :
«در عالمخواب ديدم همراه با مادر وبرادرم براي زيارت به پلنگ آرام رفتيم در آن مكان يك خانم چادر مشكي داخل غاربالايي مشغول نماز بود ، از نمازكه فارغ شد به من گفت: «اينجا جنازه وجود دارد ، اما شمابه كسي نگوييد » »
****
محمد عباسي:
« يك شب نوري مشاهده كردم كه به سوي پلنگ آرام در حركت بود شنيده بودم اگركسي هفت قدم به دنبال نور برود هرحاجتي كه داشته باشد براورده مي گردد ؛ به دنبال نور رفتم واز خدا خواستم به زيارت امام رضا(ع) مشرف شوم چند روزي نگذشت كه بهزيارت امام رضا(ع) رفتم.»
****
خانم زبيده باقري سالهاست كه درمكان پلنگ آرام نذري آش مي دهد وي نقل مي كند :
«يك شب هنگامي كه آش حليم را دم كرده بودم خانمي را با چادر مشكي ديدم كه بر سر ديگ آش ايستاده است وبعد او براي وضو ساختن به نزد چشمه رفت . با خودگفتم :چرابا اوصحبت نكردم ؟ تا نگاه كردم ديگراو را نديدم»
*****
آقاي محسن حسين زاده :
« سال 1386 بود؛ من و قربانعلي مهدوي براي انجام كاري در ايستگاه ايستاده بوديم. نوري از سوي قبرستان به سمت كوه پايين دست (نرچوقا) منعكس شد ؛ من مات ومبحوت به آن نگاه مي كردم وبدون هيچ عكس العملي نور را دنبال مي كردم ؛ اتومبيلي كهدرجاده به طرف نور حركت مي كرد متوجه نور نشد وبه حركت خود ادامه داد .
به طور مجدد نور به سمت گلزار شهدا حركت كرد وسپس به صورت ممتد به مقصد پلنگ آرام حركت كرد .
بعد متوجه شدم مبدا نوراز قبر خانم سيّده اي كه چند روزقبل در آن مكان به خاك سپرده شده بود.