هفتمین امام شیعیان حضرت موسی بن جعفر علیه السلام در هفتم ماه صفر سال 128 هجری قمری در ابواء متولد گردید.
پدر بزرگوارش حضرت امام جعفر صادق علیه السلام و مادر گرامیش حمیده است.
میلادش برای امام صادق علیه السلام چنان شادیبخش بود که آن حضرت بههمین مناسبت سه روز جشن گرفت و مردم مدینه را اطعام نمود.
نام مبارکش موسی و القاب و کنیه هایش متعدد است؛ مشهورترین لقبش کاظم و صابر و معروفترین کنیهاش ابوالحسن است. نقش نگین انگشتریاش جمله حسبی الله بوده است.
او که براساس تقدیر الهی قرار بود پس از پدر بزرگوارش امامت امت را به عهده بگیرد،
تحت تربیت فوقالعاده امام صادق مراحل رشد و کمال را پشت سر گذاشت و مرحله نوجوانی و جوانی را طی نمود، به گونه ای که تا آخر عمر، جلال و جمال الهی در صورت و سیرتش مشهود بود.
از حوادث مهم دوران جوانی آن امام، مرگ نابهنگام برادر بزرگترش، اسماعیل، بود که از الطاف خفیّه الهیّه محسوب میشد و زمینهساز تثبیت امامت وی شد. تلاش امام جعفر صادق علیه السلام نیز در این راستا و به منظور جلوگیری از انحراف جریان امامت بود. هر چند بعدها نیز گروهی پیدا شدند و پس از امام صادق علیه السلام معتقد به امامت اسماعیل گشتند و مرگ او را انکار نمودند.
سرانجام پس از شهادت جانگداز امام صادق، موسی بن جعفر علیه السلام در سن بیست سالگی مسؤولیت بزرگ امامت و هدایت امّت را در یکی از بحرانیترین دورانها به دوش گرفت.
از مشکلات روزهای نخستین امامت موسی بن جعفر علیه السلام، ادّعای امامت دروغین برادر بزرگتر حضرت، عبدالله افطح ،بود که گروهی را به دنبال خود کشید و فرقه “فطحیه” به همین ترتیب شکل گرفت. هر چند با برخورد روشنگرانهی امام، عبدالله با شکست روبرو گردید.
دوران سی و پنج ساله امامت موسی بن جعفر مصادف بود با اوج قدرت حکومت بنی عباس و همزمان با چهار تن از حاکمان عیّاش و خونآشام عباسی بهنامهای منصور دوانیقی ، مهدی عباسی ، هادی عباسی و هارون الرشید که حضرت نیز به فراخور شرایط زمانیِ حساسِ هر یک، وظیفه سنگین امامت و هدایت امّت را به بهترین شکل ممکن به دوش کشید، و اگر چه با حوادث سهمگین و خونینی همچون واقعه فخ و شهادت مظلومانه گروهی از آل علی علیه السلام روبرو گردید، ولی لحظهای از وظیفه خطیر خود کوتاهی ننمود و تلاش مستمر خویش را عمدتا در محورهای زیر متمرکز ساخت:
اول - تبلیغ دین خداوند و گسترش فرهنگ اسلام، تبیین و تشریح معارف و احکام الهی در قالب احادیث بلند و کوتاه و پاسخ به سوالات شفاهی و کتبی و. . .
دوم- پرورش انسانهای مستعد و تربیت شاگردان والامقام و شاخص در میدان علم و عمل و حفظ و حراست آنان.
سوم- مبارزه بیامان با حاکمان جور و ستم و غاصبان خلافت و شکستن صولت شیطانی آنان در میدانهای مختلف و تشریح مبانی حق.
چهارم- تربیت یاران مدیر و مدبّر و خودساخته و نفوذ دادن آنان در مراکز حساس حکومتی، تا مرز وزارت و استانداری، به منظور خنثیسازی نقشههای مخرب و دینسوز دشمنان، کمک به مظلومان و محرومان و دفاع از حریم شیعیان .
پنجم- ساماندهی شیعیان با شیوههای مختلف تربیتی، عملی، مناظرههای سیاسی و. . .
امام علیهالسلام در این مسیر، نهایت تلاش خویش را مبذول داشت و در مواقع لازم از اهرمهای فوقالعادهای همچون استفاده از معجزه، دعای مستجاب و بهکارگیری علم امامت امام کاظم علیه السلام بهره برد.
روش امام آنچنان دقیق و حساس بود که تلاش چشمگیر و جاسوسیهای مداوم حاکمان عباسی برای بهدست آوردن سرنخی از اقدامات امام علیه السلام بینتیجه بود، و امام همچنان در همه زمینهها موفق و کارآمد به پیش میرفت و در اوج اقتدار معنوی و اجتماعی قرار داشت، به گونهای که نگاه کل جهان اسلام متوجّه ایشان بود.
سرانجام هارون الرشید برای دستگیری امام شخصاً به صحنه آمد و طی صحنهسازی در کنار قبر رسول خدا صلی الله علیه و آله به جوسازی علیه امام پرداخت و او را در یک جلالت ظاهری ولی در پردهای از ابهام با تشکیل دو کاروان مختلف از مدینه تبعید کرد و بارها به زندان انداخت. هارون چندین بار به ترور حضرت اقدام نمود و در بعضی موارد شخصاً وارد شد که هر بار ناموفّق بود.
از این رو هارون در یک حرکت جدید، اقدام به ترور شخصیت امام کرد که آن هم ناکام ماند و وی از صحنهسازی و اقرار و اعترافگیری هم طرفی نیست. رفتار حضرت در زندان در زمینههای مختلف عبادی، تربیتی، ارتباط با دیگران، و تأثیرگذاری بر دوست و دشمن و . . . چنان عمیق و موثر بود که هارون نهایتاً دستور داد سندی بن شاهک ، امام علیه السلام را در بیست و پنجم رجب سال 183 هجری قمری در پنجاه و پنج سالگی با خرمای زهرآلوده به شهادت برساند.
شهادت امام
سعی فراوان دستگاه حکومتی هارون برای مخفی نگهداشتن شهادت امام علیه السلام و تلاش گسترده آنان برای عادی جلوهدادن مرگ حضرت، نشانهی پایگاه رفیع اجتماعی امام و وحشت عباسیان از اوست.
پیکر مطهرش پس از تحمّل سالها زندان بهطور معجزهآسایی توسط فرزندش علی بن موسی الرضا علیه االسلام غسل داده شد و در مقابر قریش در مدینه السلام ـ در حاشیه بغداد ـ مدفون گردید. مزار شریفش مورد توجه عموم قرار گرفت و سالها بعد نوه بزرگوارش حضرت امام جواد علیه السلام در کنارش دفن شد و شیعیان دلباختهی آنها شهر کاظمین را در کنار تربت پاکشان تأسیس نمودند.
از امام موسی بن جعفر دریای بیکرانی از معارف اسلام در توحید و نبوت و امامت و معاد، و احکام و آداب تربیتی ـ اخلاقی در قالب هزاران حدیث کوتاه و بلند، و شاگردان عالم عامل، و سیره عملی ارزشمند در میدانهای مختلف، و نسلی پاک و بابرکت به یادگار مانده است.
السلام على المعذَّبِ فى قَعرِ السُّجُون و ظُلَمِ المَتامیر ذى الساق المَرضُوضْ بِحِلَقِ القیود و الجنازة المنادى علیها بِذُلِّ الاستخفاف
آخرین زندان،زندان سندی بن شاهک بود.یک وقت خواندم که او اساسا مسلمان نبوده و یک مرد غیر مسلمان بوده است.از آن کسانی بود که هر چه به او دستور می دادند، دستور را به شدت اجرا می کرد.امام را در یک سیاهچال قرار دادند.بعد هم کوششها کردند برای اینکه تبلیغ کنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است.نوشته اند که همین یحیی برمکی برای اینکه پسرش فضل را تبرئه کرده باشد،به هارون قول داد که آن وظیفه ای را که دیگران انجام نداده اند من خودم انجام می دهم.سندی را دید و گفت این کار(به شهادت رساندن امام)را تو انجام بده،و او هم قبول کرد.یحیی زهر خطرناکی را فراهم کرد و در اختیار سندی گذاشت.آن را به یک شکل خاصی در خرمایی تعبیه کردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فورا شهود حاضر کردند،علمای شهر و قضاة را دعوت کردند(نوشته اند عدول المؤمنین را دعوت کردند،یعنی مردمان موجه،مقدس،آنها که مورد اعتماد مردم هستند)، حضرت را هم در جلسه حاضر کردند و هارون گفت:ایها الناس!ببینید این شیعه ها چه شایعاتی در اطراف موسی بن جعفر رواج می دهند،می گویند:موسی بن جعفر در زندان ناراحت است،موسی بن جعفر چنین و چنان است.ببینید او کاملا سالم است.تا حرفش تمام شد حضرت فرمود:«دروغ می گوید،همین الآن من مسمومم و از عمر من دو سه روزی بیشتر باقی نمانده است.»اینجا تیرشان به سنگ خورد.این بود که بعد از شهادت امام،جنازه امام را آوردند در کنار جسر بغداد گذاشتند،و مرتب مردم را می آوردند که ببینید!آقا سالم است، عضوی از ایشان شکسته نیست،سرشان هم که بریده نیست،گلویشان هم که سیاه نیست،پس ما امام را نکشتیم،به اجل خودش از دنیا رفته است.سه روز بدن امام را در کنار جسر بغداد نگه داشتند برای اینکه به مردم این جور افهام کنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است. البته امام،علاقه مند زیاد داشت،ولی آن گروهی که مثل اسپند روی آتش بودند شیعیان بودند.
یک جریان واقعا دلسوزی می نویسند که چند نفر از شیعیان امام،از ایران آمده بودند،با آن سفرهای قدیم که با چه سختی ای می رفتند.اینها خیلی آرزو داشتند که حالا که موفق شده اند بیایند تا بغداد،لا اقل بتوانند از این زندانی هم یک ملاقاتی بکنند.ملاقات زندانی که نباید یک جرم محسوب شود،ولی هیچ اجازه ملاقات با زندانی را نمی دادند.اینها با خود گفتند:ما خواهش می کنیم،شاید بپذیرند.آمدند خواهش کردند،اتفاقا پذیرفتند و گفتند: بسیار خوب،همین امروز ما ترتیبش را می دهیم،همین جا منتظر باشید.این بیچاره ها مطمئن که آقا را زیارت می کنند،بعد بر می گردند به شهر خودشان[و می گویند]که ما توفیق پیدا کردیم آقا را ملاقات کنیم،آقا را زیارت کردیم،از خودشان فلان مساله را پرسیدیم و این جور به ما جواب دادند.همین طور که در بیرون زندان منتظر بودند که به آنها اجازه ملاقات بدهند،یکوقت دیدند که چهار نفر حمال بیرون آمدند و یک جنازه هم روی دوششان است. مامور گفت:امام شما همین است.(1) و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم
شنیدستم که در زندان هارون *************** امام هفتمین با حال محزون
به روی خاک زندان مسکنش بود *************** غل و زنجیر اندر گردنش بود
رخ از اشک روان پر ژاله می کرد ************ ز سوز زهر از دل ناله می کرد
(1).منتهی الآمال،ج 2/ص 216.
دور نمائی از زندگی امام موسی کاظم علیه السلام
درخواست هارون از امام
در آخرين روزهايى كه امام زندانى بود و تقريباً يك هفته بيشتر به شهادت امام باقى نمانده بود، هارون همين يحيى برمكى را نزد امام فرستاد و با يك زبان بسيار نرم و ملايمى به او گفت از طرف من به پسر عمويم سلام برسانيد و به او بگوييد بر ما ثابت شده كه شما گناهى و تقصيرى نداشتهايد ولى متأسفانه من قسم خوردهام و قسم را نمىتوانم بشكنم. من قسم خوردهام كه تا تو اعتراف به گناه نكنى و از من تقاضاى عفو ننمايى، تو را آزاد نكنم. هيچ كس هم لازم نيست بفهمد. همين قدر در حضور همين يحيى اعتراف كن، حضور خودم هم لازم نيست، حضور اشخاص ديگر هم لازم نيست، من همين قدر مىخواهم قسمم را نشكسته باشم؛ در حضور يحيى همين قدر تو اعتراف كن و بگو معذرت مىخواهم، من تقصير كردهام، خليفه مرا ببخشد، من تو را آزاد مىكنم، و بعد بيا پيش خودم چنين و چنان. حال روح مقاوم را ببينيد. چرا اينها «شُفَعاءُدار الْفَناء» هستند؟ چرا اينها شهيد مىشدند؟ در راه ايمان و عقيدهشان شهيد مىشدند، مىخواستند نشان بدهند كه ايمان ما به ما اجازه [همگامى با ظالم را] نمىدهد. جوابى كه به يحيى داد اين بود كه فرمود: «به هارون بگو از عمر من ديگر چيزى باقى نمانده است، همين» كه بعد از يك هفته آقا را مسموم كردند.
چگونگى شهادت امام
عرض كردم آخرين زندان، زندان سندى بن شاهِك بود. يك وقت خواندم كه او اساساً مسلمان نبوده و يك مرد غيرمسلمان بوده است. از آن كسانى بود كه هرچه به او دستور مىدادند، دستور را به شدت اجرا مىكرد. امام را در يك سياهچال قرار دادند.بعد هم كوششها كردند براى اينكه تبليغ كنند كه امام به اجل خود از دنيا رفته است. نوشتهاند كه همين يحيى برمكى براى اينكه پسرش فضل را تبرئه كرده باشد، به هارون قول داد كه آن وظيفهاى را كه ديگران انجام ندادهاند من خودم انجام مىدهم. سندى را ديد و گفت اين كار (به شهادت رساندن امام) را تو انجام بده، و او هم قبول كرد. يحيى زهر خطرناكى را فراهم كرد و دراختيار سندى گذاشت. آن را به يك شكل خاصى در خرمايى تعبيه كردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فوراً شهود حاضر كردند، علماى شهر و قضاة را دعوت كردند (نوشتهاند عدول المؤمنين را دعوت كردند، يعنى مردمان موجه، مقدس، آنها كه مورد اعتماد مردم هستند)، حضرت را هم در جلسه حاضر كردند و هارون گفت: ايّها الناس! ببينيد اين شيعهها چه شايعاتى در اطراف موسى بن جعفر رواج مىدهند، مىگويند: موسى بن جعفر در زندان ناراحت است، موسى بن جعفر چنين و چنان است. ببينيد او كاملًا سالم است. تا حرفش تمام شد حضرت فرمود: «دروغ مىگويد، همين الآن من مسمومم و از عمر من دو سه روزى بيشتر باقى نمانده است.» اينجا تيرشان به سنگ خورد. اين بود كه بعد از شهادت امام، جنازه امام را آوردند در كنار جِسر بغداد گذاشتند، و مرتب مردم را مىآوردند كه ببينيد! آقا سالم است، عضوى از ايشان شكسته نيست، سرشان هم كه بريده نيست، گلويشان هم كه سياه نيست، پس ما امام را نكشتيم، به اجل خودش از دنيا رفته است.سه روز بدن امام را در كنار جسر بغداد نگه داشتند براى اينكه به مردم اينجور افهام كنند كه امام به اجل خود از دنيا رفته است. البته امام، علاقهمند زياد داشت، ولى آن گروهى كه مثل اسپندِ روى آتش بودند شيعيان بودند.
يك جريان واقعاً دلسوزى مىنويسند كه چند نفر از شيعيان امام، از ايران آمده بودند، با آن سفرهاى قديم كه با چه سختىاى مىرفتند. اينها خيلى آرزو داشتند كه حالا كه موفق شدهاند بيايند تا بغداد، لااقل بتوانند از اين زندانى هم يك ملاقاتى بكنند. ملاقات زندانى كه نبايد يك جرم محسوب شود، ولى هيچ اجازه ملاقات با زندانى را نمىدادند. اينها با خود گفتند: ما خواهش مىكنيم، شايد بپذيرند. آمدند خواهش كردند، اتفاقاً پذيرفتند و گفتند: بسيار خوب، همين امروز ما ترتيبش را مىدهيم، همين جا منتظر باشيد. اين بيچارهها مطمئن كه آقا را زيارت مىكنند، بعد برمىگردند به شهر خودشان [و مىگويند] كه ما توفيق پيدا كرديم آقا را ملاقات كنيم، آقا را زيارت كرديم، از خودشان فلان مسأله را پرسيديم و اينجور به ما جواب دادند.همينطور كه در بيرون زندان منتظر بودند كه به آنها اجازه ملاقات بدهند، يكوقت ديدند كه چهار نفر حمّال بيرون آمدند و يك جنازه هم روى دوششان است. مأمور گفت: امام شما همين است.
و لا حول ولا قوّة الا باللَّه العلىّ العظيم